دلمرا سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهیدادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد ورفت و هی این و آن سرسری آمد ورفت ولی هیچ کسواقعا اتاق دلم راتماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلبمرا وا نکرد یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود وآه است یکی گفت: چه دیوارهایشسیاه است یکی گفت: چرا نور اینجاکم است و آن دیگریگفت: و انگار هرآجرش فقط از غم وغصه و ماتم است و رفتند وبعدش دلم ماند بیمشتری ومن تازه آنوقت گفتم: خدایا تو قلبمرا می خری؟ و فردای آنروز خدا آمد و تویقلبم نشست و در را بهروی همه پشت خود بست و من روی آندر نوشتم: ببخشید، دیگر برای شما جانداریم از این پس بهجز او کسی را نداریم lost girl...